*دفتر دل*

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق* ز هر بی سرو پایی نکنیم. یادمان باشد اگر ،گلی را چیدیم وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم

*دفتر دل*

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق* ز هر بی سرو پایی نکنیم. یادمان باشد اگر ،گلی را چیدیم وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم

موضوع انشاء: عشق را تعریف کنید !

امروز خانم معلم گفت در مورد عشق انشا بنویسیم، پیش بابا رفتم و از بابایی خواستم در نوشتن انشا بهم کمک کنه، وقتی بابایی از موضوع انشا مطلع شد گفت: این خانم معلمتون هم عاشقه ها! آخه بچه کلاس دومی رو چه به عشق! برو از مامانت بپرس، من اصلا" حال و حوصله ی چنین موضوع انشاهایی رو ندارم! 

 

پیش مامانی رفتم و از مامانی خواستم در مورد عشق برام انشا بگه که یهو مامانی زد زیر گریه و خطاب به بابایی گفت: آهای مرد چطور اون روزا خوب بلد بودی در مورد عشق انشا بنویسی و فرت و فرت برام نامه می نوشتی، اما حالا حوصله ی دو کلوم صحبت کردن در مورد عشق رو نداری؟! اصلا" تو از همون روز اول هم عاشقم نبودی ... مامانی نتونست بیشتر از این ادامه بده و بازم زد زیر گریه، فکر کنم عشق چیز ناراحت کننده ای باشه که مامانی با شنیدن این کلمه حتی از وقتی گلدون چینی اش هم مرد بیشتر اشک ریخت!

 

پیش بابابزرگ رفتم و از بابابزرگ خواستم بهم بگه عشق یعنی چی؟! بابا بزرگ هم بهم دو تا چغک رو که روی درخت نشسته بودند نشون داد و گفت عشق یعنی این! در همون لحظه ای که بابابزرگ گفت عشق یعنی این، یکی از اون دو تا گنجشک توی باغچه مون خرابکاری کرد، فکر کنم بابابزرگ اشتباه میکنه چون اگه عشق این بود خانم معلم این موضوع رو به عنوان موضوع انشا انتخاب نمی کرد!

 

دم در رفتم تا مامان بزرگ رو پیدا کنم و در مورد عشق ازش بپرسم، توی راه یه آدمی رو دیدم که داخل جوی آب دراز کشیده بود، ازش پرسیدم: میتونی بگی عشق چیه؟! ، اون هم یه داستانی رو برام تعریف کرد که شبیه یکی از این فیلم هندی ها بود و می گفت این داستان زندگی خودش بوده، البته من هر چی فکر کردم یادم نیومد اون توی کدوم فیلم هندی بازی کرده، راستش شبیه هیچکدوم از بازیگرای هندی نبود، اون میگفت عشق اونو اینجوری آواره ی کوچه و بیابون و جوی آب کرده! بعد یه چیزی بهم نشون داد که سیاه بود و گفت حالا دیگه عشق من اینه!

 

مامان بزرگ رو با زمبیلش دیدم، یه چیز دراز هم همراهش بود که کادو شده بود، یه عالمه سبزی هم خریده بود، وقتی دید من دارم با اون آقاهه که توی جوی آب بود حرف می زنم دستم رو کشید و گفت دیگه با این جور آدمها حرف نزن، به مامان بزرگ گفتم اون یه آدم عاشق بود، منظورت اینه که با آدمهای عاشق حرف نزنم؟!، مامان بزرگ گفت: اون و عشق؟! عشق کلمه مقدسی است که اون هیچ بویی ازش نبرده. گفتم پس عشق چیه؟!، مامان بزرگ هم گفت وقتی رسیدیم خونه بهت نشون میدم، وارد خونه شدیم، وقتی مامان بزرگ وارد خونه شد مثل همیشه بابابزرگ به استقبالش اومد، بعد یه کاری کردن که من فکر کردم سال تحویل شده! مامان بزرگ اون چیز دراز کادو شده رو داد به بابابزرگم و گفت تولدت مبارک! مامان و بابا هم داشتن نگاه می کردن، بابایی داشت اشک می ریخت وقتی ازش پرسیدم چرا اشک می ریزی گفت توی چشمم خاک رفته، بابایی هر وقت فیلم هندی هم نگاه می کنیم توی چشماش خاک میره، مامانی کیک تولد رو آورد، بابابزرگ کادوش رو باز کرد، یک عصای نو بود، بابا و مامان به اون عصا اشاره کردن و گفتن: عشق یعنی این! به نظرم عشق یعنی عصا و باید برم در مورد عصا انشا بنویسم

نظرات 7 + ارسال نظر
فردین چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:39

سلام سجاد عزیز
وبلاگ بسیار زیبا و پر محتوایی داری
خوشا به حال معشوقه ای که داری
انشاء بسیار جالبی بود
ممنون بابت این همه ذوق
عاشق باشی همیشه

یوسف سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:34 http://onlyforyou.blogsky.com/

سلام.خیلی قشنگ بود مطلبت.با لینک هم موافقم سجاد جان

ابوسفیان مرزایی پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 16:38 http://ashiqanaha.blogfa.com

سلام دوست عزیر خوشهال شدم از دیدن وب زیبای شما خیلی زیبا جزاب بر محتوا
در اخیر بگم خیییییییییییییییییییییییییییلی زیبا خوشم اومد
اگر امکان داره وب من را هم یه لینک کن به این اسم (عاشقانه ها .. موج خروشان عشق) و به من هم خبر بده و بگو که وب خودرا به کدام نام زیبا تر کنم منظورم اسم وب شما
موفق باشی من منطزرم

آریا چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:03

سلام روایت جالبی بود دستت درد نکند .ای عاشق ،عاشق بمانی.

شبنم دوست دهکده دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:32 http://ariyan22.blogfa.com/

سلام مهربون
دریا که بزرگ شد ،نگاهش نتوان کرد
دو دل که یکی شد، جدایش نتوان کرد



منا چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:26

سلام آقا سجاد روایت قشنگی بود.امیدوارم هممون یه روزی مزه یعشق واقعی روبچشیم .
قدمی برداشتم که رسم بر لب حوض
تاببینم عکس تنهایی خود رادرآب
به رخم خندیدم
شده بودم عاشق
چشمهایم مثل یک کاسه ی خون
اشکهایم ژی آهنگ فرار
از دوچشمم جاری......

هستی موسوی سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 http://hastimosavi.bolgfa.com

سلام عالیه موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد