*دفتر دل*

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق* ز هر بی سرو پایی نکنیم. یادمان باشد اگر ،گلی را چیدیم وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم

*دفتر دل*

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق* ز هر بی سرو پایی نکنیم. یادمان باشد اگر ،گلی را چیدیم وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم

لیلی یک ماجراست!

لیلی یک ماجراست!
خدا گفت :لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من .
ماجرایی که باید بسازیش .
شیطان گفت : تنها یک اتفاق است . بنشین تا بیفتد .
آنان که حرف شیطان را باور کردند ، نشستند
و لیلی هیچ گاه اتفاق نیافتاد .
مجنون اما بلند شد ، رفت تا لیلی را بسازد .
خدا گفت : لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن .
شیطان گفت : آسودگی ست . خیالی ست خوش .
خدا گفت : لیلی ، رفتن است ، عبور است و رد شدن .
شیطان گفت : ماندن است . فرو ریختن در خود .
خدا گفت : لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن
شیط ان گفت : خواستن است . گرفتن و تملک .
خدا گفت : لیلی سخت است . دیر است و دور از دست .
شیطان گفت : ساده است . همین جا و دم دست
و دنیا پر شد از لیلی های زود . لیلی های ساده اینجایی .
لیلی های نزدیک لحظه ای .
خدا گفت : لیلی زندگی است . زیستنی از نوعی دیگر .
لیلی جاودانه شد و شیطان دیگر نبود
مجنون ، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد لیلی گریه کرد
لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است . زیاد تند است .
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد ، امانتی ات را پس می گیری ؟
خدا گفت : خاکسترت را دوست دارم ، خاکسترت را پس می گیرم .
لیلی گفت : کاش مادر می شدم ، مجنون بچه اش را بغل می کرد .
خدا گفت : مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی .
لیلی گفت : دلم می خواهد ، ساده ، بی تاب ، بی تب
خدا گفت : اما من تب و تابم ، بی من می میری
لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پایان قصه ام را عوض می کنی ؟
خدا گفت : پایان قصه ات اشک است . اشک دریاست ؛
دریا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب . پایانی از این قشنگتر بلدی ؟
لیلی گریه کرد . لیلی تشنه تر شد .
خدا خندید .
خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند ، لیلی گفت : من .
خدا شعله ای به او داد . لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت سینه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد . لیلی هم .
خدا گفت : شعله را خرج کن . زمین ا م را به آتش بکش
لیلی خودش را به آتش کشید . خدا سوختنش را تماشا می کرد .
لیلی گر می گرفت .
لیلی می ترسید . می ترسید آتش اش تمام شود . لیلی چیزی از خدا خواست . خدا اجابت کرد .
مجنون سر رسید . مجنون هیزم آتش لیلی شد . آتش زبانه کشید . آتش ماند . زمین خدا گرم شد .
خدا گفت : اگر لیلی نبود ، زمین من همیشه سردش بود .
نظرات 5 + ارسال نظر
minOo دوشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 13:53

vaghean ghashang bod


man ke kheili khosham omad

mamnon.....:)

ham nafas دوشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 19:04

سلام دوست خوبم متن جالبیه خیلی خوشم اومد
بهتون تبریک می گم بابت وبلاگ قشنگی که داری
خصوصا نوشته ای که درابتدای دفتردلت نوشتی رومی پسندم وخودم دوباره می نویسمش
یادمان باشد اگرخاطرمان تنها شد طلب عشق زهربی سروپایی نکنیم
یادمان باشد اکرگلی راچیدیم وقت پرپرشدنش سوز ونوایی نکنیم
موفق باشی بازم سرمی زنم خداحافظ

شهلا چهارشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:17 http://shahlakargarnejad.mycloob.com

سلام
خوشحالم که بالاخره وبلاگ زیبایی پیدا کردم که جنسش از غم و رنگش از سیاهی نیست
من عاشق رنگ آبی هستم
موفق باشید
(از دهکده دوستی هستم)

زینب جمعه 5 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 15:19

«لیلی می دانست خدا چه می خواهد.لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را ببرد.لیلی زنجیر نبود.لیلی نمی خواست زنجیر باشد .لیلی ماند . زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.»

سلام
وبلاگتون روز به روز زیباتر میشه.موفق باشید.

فقط یادمون بمونه:«لیلی نام تمام دختران زمین است.»

بهارک دوشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 13:06 http://www.weblog.zendehrood.com/baharamitis

سلام دوست قشنگم
حالت چطوره؟ امیدوارم بهتر از همیشه باشی و دات بهاری بهاری باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد