در قاب پنجره ایستادم و دلتنگیهایش را شنیدم، بغض گلویش را به سختی می فشرد
و با شدت هرچه تمام تر دردهایش را فریاد میزد،
تمام شب را گریست، گریست، گریست ...
اما حالا خوب است، آرام شده است، آخر آسمان تمام شب را با صدای بلند گریه کرده
بود و من در قاب پنجره همه دردهایش را شنیدم ...
من هم خوبم؛
چون دیدم که دردهایم از آسمان کمتر است!