انگار که بی وفا شده ای! دیگر به خاطر من ستاره ها را نمی شماری! به خاطر من قید همه کس و همه چیز را نمیزنی! چرا دیگر به خاطر من آن چشمهای زیبایت را خیس نمیکنی ٬ و گلهای رنگارنگ باغچه را دسته دسته برایم نمیچینی! دیگر به خاطر من سر به بیابان نمیگذاری ٬ و خاطره های تلخ را از یاد نمیبری! دیگر مثل گذشته با خواندن متنهایم اشک نمیریزی٬ و هیچ احساسی نسبت به من و عشق من و درد دلهایم نداری! دیگر عکس مرا در آغوشت نمیگیری و با آن درد دلهایت را نمیگویی! دیگر صحبت از آینده و آن رویای شیرین به هم رسیدنمان نمیکنی! دیگر نمیگویی که ای کاش در کنارم بودی و دستت در دستانم بود.... دیگر لحظه به هم رسیدنمان را در ذهنت به تصویر نمیکشی و حتی خواب آن لحظه های شیرین را نمی بینی! دیگر دائما نام مرا در زیر لبانت زمزمه نمیکنی و کلمه دوستت دارم را مثل گذشته ها به زبان نمی آوری! دیگر احساسات مرا نمیپرستی و قلب مرا قبله دوم عبادتت قرار نمیدهی! دیگر زمان گریه کردنم چشمهای تو بارانی نمیشوند و دیگر قبل از لحظه ای که صدای مرا بشنوی تپش قلبت تند تند نمیزند! چرا دیگر به خاطر من ٬ به خاطر عشقت ٬ به خاطر آنکه سالهای سال به پایش سوختی و ساختی محبت و امید هدیه نمیکنی؟ انگار که تو هم مثل همه بی وفا شده ای !
|